نوشته ها و تحقیقات و آرزوهای یک دانش آموز دبیرستانی از کلاس هشتم
نوشته ها و تحقیقات و آرزوهای یک دانش آموز دبیرستانی از کلاس هشتم

پادشاهی بسیار
چاق بود و از زیادی چربی و گوشت در رنج بود . اطباء هر دستوری می دادند مفید واقع نمی
شد .
روزی مردی
بحضور پادشاه رفت و گفت : من از علم نجوم اطلاع کامل دارم . اگر شاه اجازه دهد امشب
سرنوشت سلطان را از این بیماری چاقی ببینم . اگر عمر سلطان طولانی باشد معالجه شما
را بعهده خواهم گرفت .
سلطان قبول
کرد و به وی وعده انعام داد .
روز بعد منجم
با کمال افسردگی و حالتی غمگین خدمت سلطان رسید و عرض کرد ، بطوریکه از گردش ستارگان
فهمیدم متاسفانه از عمر ملک بیش از یکماه نمانده است و اگر باین حقیر شک دارید دستور
فرمائید مرا زندانی کنند و چنانچه در مدت یک ماه گفته من درست در نیامد دستور قتلم
را صادر نمائید .
شاه او را
زندانی کرد . از آن روز به بعد شاه از غم و غصه مردن از خورد و خوراک افتاد و دیگر
اشتهایی برایش نماند و تا روز بیست و نهم تمام چربی و گوشتهای اضافیش آب شد و مانند
دوک لاغر گردید .
دستور داد
آن مرد را از زندان احضار کردند و به او گفت : یکروز دیگر بوعده ی تو بیشتر باقی نمانده
است و اگر من تا فردا نمردم خود را برای مرگ آماده کن .
آن مرد خندید و گفت : قربان مگر من چه کسی هستم که بتوانم
عمر سلطان را پیش بینی کنم . عمر دست خداست . چون دیدم اطباء نتوانستند داروئی برای
لاغر شدن شما تهیه کنند ، تصمیم گرفتم اشتهایتان را با این خبر بد کور کنم تا از پرخوری
دست بردارید و بتدریج لاغر شوید و خوشحالم که نتیجه کارم را هم اکنون می بینم .
سلطان عمل
او را پسندید و طبیبان نیز گفته ی او را تایید کردند و انعامی نیکو گرفت .
